محل تبلیغات شما



من امروز میخوام يه چیزایی رو بنویسم که بعداً با خوندنش یادم بیفته که بچه داشتن هر چقدر هم شیرین باشه و زندگی رو معنادار کنه، سختیهای عجیبی داره. و بعدها بخونم و با خوندنش هیچ وقت فیلم یاد هندوستان نکنه.

پسر قشنگ من بزرگ که داری میشی قدرت جسمانیت داره بیشتر میشه  و بالطبع شیطنتهات دیگه با خرابکاری همراهه. حالا به این اضافه کن لجبازی عجیبی که کاملاً داره به عنوان یه بعد رفتاری در کارهات دیده میشه. از طرفی حرف زدن بلد نیستی و خواسته هات رو نمی تونی بهمون بفهمونی ولی پافشاری عجیبی روشون داری. گاهی عصبیم می کنی و باهات دعوا می کنم میدونم متوجه میشی و حق ندارم باهات این رفتار رو بکنم اما چه کنم که من شاغل هم فشار زیادی روم هست و مدیریت همه چیز با هم برام کمی سخته. چیزی که بیشتر از هر چیزی عصبیم می کنه لجبازیات و پافشاریت روی خراب کردن وسایل گرون و مهم خونه مثل تلویزیون و ماشین لباسشویی و ریسیور و ایناست. نمی دونم کی قراره متوجه بشی که هر کدوم از این وسایل چی هستن و نباید خرابشون کنی!!!! گاهی که پشت هم نق می زنی مخصوصاً وقتی مهمونی هستیم دلم میخواد یکی یکی موهام رو بکنم!!! مریض شدنهات رو نگم بهتره که پرستاری از تو واقعاً سختتر از مریض شدن خودمه.  چند شبی هست که استارت خوابت سخت شده یعنی دلت میخواد تا جون داری بازی کنی و اصلاً تصمیم نداری بخوابی و گریه و غر رو شروع می کنی. قبلاً این مشکل رو باهات نداشتم و وقتی چراغها خاموش می شد می دونستی که باید بخوابی و مقاومتی نمی کردی. یعنی نق نمی زدی و بازی بازی می کردی و حداکثر نیم ساعت بعدش می خوابیدی. نمی دونم چرا این مدلی شدی ولی امیدوارم موقت باشه!!! خیلی از شبها با صدای گریه شدید از خواب بیدار میشی و مخصوصاً با تغییر فصل این موضوع خیلی مشهوده، نمیدونم سردت میشه گرمت میشه. منی که خواب مداوم بالای 8 ساعت داشتم واقعاً کنار اومدن با این موضوع بعد از 19 ماه برام همچنان سخته. انقدر روی همه چیز کنجکاوی که جرات نداریم دستگاه تسویه هوا رو از انباری بیاریم و توی این آلودگی هوا روشن کنیم. واقعاً نگرانیم خرابش کنی یا روی خودت بندازیش. هر بار تصمیم می گیریم تی وی رو عوض کنیم پشیمون میشیم چون مطمئناً تو نمیذاری بدون درد سر بذاریمش روی میز تی وی و با این گرونی نمی صرفه وسیله ای بخریم که احتمال داره تو آسیبی بهش بزنی. غر زدنهات موقع بیرون اومدن از حموم و لباس پوشوندن و تعویضت، حاضر شدن برای مهمونی که تازگیا برام یه پروژه پیچیده شده از بس که موقع آماده شدن ناراحتی و غر می زنی و نمیدونم چته آخه!!! همه اینا و لجبازیت که خیلی آزارم میده هیچ، حالا بهش اضافه کن بدو بدوهام از سر کار برای رسیدن به موقع به خونه که پرستارت شروع نکنه غر بزنه که امروزم دیرم شد، استرس اینکه باهات خوب برخورد می کنه یا نه، تحمل حضور یه نفر دیگه توی خونمون اونم وقتی که ما نیستیم، عذاب وجدان مادر بد بودن و تربیت نادرست و بی توجهی گاه و بیگاهم بهت، فکر آینده ات و اینکه چی میشه و چی میشی و دغدغه هایی که با بزرگ شدنت دارن بزرگ میشن، اختیار نداشتن روی تایم زندگیم و وقت کلاس رفتن و خرید و پارک و پیاده روی نداشتن، علاقه شدید بابات به تو، حساسیت بیجاش و گاهی غر زدنش سر من که واقعاً در این مواقع دلم میخواد جفتتون رو بزنم و بعد ول کنم و برم، خونه ای که همیشه کثیف و ریخت و پاشه، گوشی موبایلی که نمی تونم دستم بگیرم چون سریع ازم میخوای بگیریش، کتابی که نمی تونم دستم بگیرم چون نمیذاری بخونم یا بدبخت رو مچاله می کنی یا پاره!!! و هزار تا چیز دیگه

خلاصه هر چی از این دغدغه ها بگم کم گفتم اگرچه با همه اینا عزیزترینی و حاضرم جونم رو بذارم کف دستم و تقدیمت کنم. شاهد عشقم بهت بوسه هایی مداومی هست که دیگه خسته ات می کنه. اما باید یادم باشه با اومدنت آزادیهای زیادی رو ازم گرفتی و مسئولیت بزرگی رو بهمون تحمیل کردی، هر چند که تو نخواستی و ما خواستیم و همیشه بهت مدیونیم که هستی. اما تکراری برای این روزها وجود نخواهد داشت و همین که تو عزیزی و کنارمون هستی برامون بسه و قطعاً حاضر نیستم دوباره با یه بچه کوچیک زندگیمون رو که دیگه تو هم بهش اضافه شدی ببرم سر خط و از اول همه این روزها رو دوباره و قطعاً سختتر تجربه کنم.

اینا رو می نویسم ولی نه برای اینکه بگم زندگی با تو تلخه که به جرات می تونم بگم با اومدنت شیرینی رو به زندگیمون آوردی، می نویسم که یادم نره بچه داری سختتر از اونی هست که با روحیه مستقل و رونده من سازگار باشه. همیشه برامون بمونی و زود عاقل بشی که بتونم کارهایی که تنهایی انجام میدادم و خوشحالم می کرد رو دوباره از سر بگیرم، هر چند میدونم حالا حالاها غیر ممکنه 

و جمله آخر اینکه همه زندگی من فدای یه تار موی تو خوشگلم.


و بالاخره واکسن هجده ماهگی پاس شد و تمامممممممم. دو روز و نیم به شدت اذیت بود و پاش درد داشت و تب هم کرد. اما دیروز عصر ساعت 7 به بعد به طرز معجزه آسایی حالش خوب شد و بدو و بدو می کرد. بعنی انگار یه دفعه دردش از بین رفت و انقدر هیجان داشت که دائم می دویید و ذوق می کرد و از شدت ذوقشش شبم خوابش نمی برد!!! خدا رو شکر این استرس شش ماهه من تموم شد و بالاخره این پروژه داون شد

دیروز به سرم زد تغییراتی توی دکوراسیون خونه ایجاد کنیم. خیلی اذیت شدیم و کمرمون به فنا رفت ولی نتیجه حداقل برای من خیلی راضی کننده بود. هی می نشستم می گفتم به به چقدر خوب شد. پسری هم ظاهراً خیلی خوشحال بود و ذوق می کرد.

جامون دوباره داره عوض میشه و بدتر از اینی هم که هست داره میشه. نمیدونم چرا داره اینجوری میشه. سعی می کنم این بار هم محکم سر حرفم بمونم ولی کلاً حس بدی پیدا کردم به خاطر این جابجایی ها. دلم میخواد زودتر شرایط استیبل بشه و دلم نمیخواد دیگه وسط سالن بشینم و حداقلش جای قبلیم حفظ بشه. خیلی حس بی کسی و بی عرزگی و بی چیزی بهم دست میده و متنفرم از قضاوت بقیه. کلاً با مدیرم خوب بودم و شرایط خوب بود اما الان بهش بدبینم و دارم ی کاریهاش رو می بینم و حسم بهش بد شده

.

امسال چرا اینجوریه. عمه حالش خوب نیست و فلح کامل شده حتی حرفم نمی تونه بزنه و فقط نگاه می کنه. زندایی اونجوری ناگهانی و غیر منتظره مرد و اینستا رو که باز می کتی افسردگی می گیری از ناراحتی عمیق بچه هاش و جرات نداری یه عکس بذاری از پسری که یه وقت ناراحت نشن!!! همه چیز گرونه و با وجود پولی که پس انداز کردیم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. خدایا میشه بقیه سال بهتر باشه. میشه معجزه بشه و عمه حالش بهتر بشه. حداقل حرف بزنه و یه تی بخوره. آقا حکمتت چیه که نمیشه درکش کرد.


گویا بعد از گذشت یک ماه آخرای سرماخوردگی بنده می باشد. انقدر سرفه کردم طی چند روز که قلبم به طرز عجیبی درد می کرد. انقدر درد می کرد که واقعاً دیگه ترسیده بودم. دیروز از استرس شدید انقدر بهم بد گذشت که واقعاً دیگه مغزم سوت می کشید. به طرز احمقانه ای فکر می کردم عفونت همه بدنم رو گرفته و عمرم به دنیا نیست!!!! همش به پسری فکر می کردم که چه عاقبتی بدون من خواهد داشت.

خلاصه همچین آدم هوچی گری هستم من. امروز رفتم پزشک شرکت بهم گفت که نگران نباش عضلاتت به خاطر سرفه های شدید درد می کنه. این شد که الان خیالم راحته و به این فکر می کنم که چقدر لحظات زندگی رو بی دلیل دارم از دست میدم. امروز هم همسری ناراحت بود و می گفت تو منو دوست نداری و  اولویت زندگیت من نیستم و خانواده ات خیلی برات مهمتر هستن. گفت دیشب همش یاد اون حرفهایی که اوایل به هم میزدیم افتادم و دلم گرفت، تو منو دیگه دوست نداری.

واقعاً نمی دونم از وقتی حامله شدم چی شد که انقدر به هم سرد شدیم و حتی تا یک سالگی پسری هم ادامه پیدا کرد. نمی دونم چی کار باید بکنم که این رابطه ترمیم بشه. من می دونم شانس بزرگم وجود همسری و رشدی هست که در کنار هم و با هم داشتیم اما نمی دونم چطور باید مثل قبل عاشق باشیم و از کنار هم بودن لذت ببریم. من دیگه بچه نیستم و نباید انقدر بهش گیر بدم و آزارش بدم اما نمی دونم چرا خودمو اصلاح نمی کنم.

دیشب زده بود به سرم می گفتم میخوام دوباره کنکور بدم تجربی بخونم پزشک بشم. با خودم فکر کردم حتماً از پسش برمیامهمچین آدم سرخوشی هستم.

شب کم خوابیدم و الان گیج خوابم. گاهی فکر می کنم آیا تصمیم به شاغل بودن تصمیم درستی بود یا نه وظایف مهمتری بر دوشم بود ک به دلیل سر کار اومدن ازشون غافل شدم. الان جواب این سوالم رو نمی دونم شاید یه روزی به جواب رسیدم. امیدوارم اون روز دیر نباشه.

تصمیم دارم یه کار اساسی بکنم که راضی تر باشم. مطالعه منظم یادگیری زبان یا خطاطی. ضمناً قراره شب سالاد و میوه رو به تغذیه خانواده برگردونم و زن زندگی بشم. همسری هم قول داده با این شرایط لاغر بشه. باشد که بتونم لایف استایلم رو تغییر بدم.


این همه گفتم زندگی ارزش هیچ دغدغه ای نداره و باید راحت گرفت که نتیجه اش بشه نخوابیدن دیشبم. انقدر فکر و خیال می کردم به جابجایی میز و اینکه دور و برم توی محل کار چه خبره و جی میشه که خواب به چشمم نیومد. یعنی در این حد بنده خودآزاری دارم. همش فکر می کردم به اینکه چرا باید جای من بد باشه و جای این دختره خوب، در صورتیکه من خیلی سر به زیرتر و منعطفتر بودم و بیشتر کار کردم و کمتر غر زدم. خلاصه همه این افکار سیاه و پلید بهم هجوم آورده بودن و نمیذاشتن بخوابم.

خدایا کمک کن که رشد کنم. کمک کن فکرم رشد کنه. خدایا کنارم باش باهام باش و کمکم کن. به خودت پناه میارم از شر شیطان و مطمئنم که حفظم می کنی.

.

امروز میرم ماموریت و از شدت خواب سر درد دارم. تصمیم گرفتم هتل که رسیدم از جمع جدا بشم و برم بخوابم که حالم بهتر باشه. باشد که سر قولم با خودم بمونم.


دیشب داشتم فکر می کردم که چقدر زندگی بی ارزشه. خیلی خیلی بی ارزشه و وقتش کمه!!! کی فکرش رو می کرد زندایی تصادف کنه و بمیره و زندگیش نصف و نیمه بمونه! کی فکرش رو می کرد عمه سکته مغزی کنه و 1.5 ماه توی آی سی یو بمونه و الان هم مثل یه تیکه گوشت روی تخت بیمارستان بی حرکت افتاده باشه و فقط نفسش بیاد و بره. زندگی بی ارزش نیست؟ زندگی بیهوده و مسخره نیست؟ این همه جنگیدن برای چی؟ این همه دوییدن برای چی؟ کاش آخرش قشنگتر بود، کاش انقدر بی رحم نبود. این روزها خیلی دلم برای عمه می سوزه و به این فکر می کنم که اگه با این حالش برگرده خونه کی میخواد پرستاریش رو کنه. بعدم به خودم و آینده فکر می کنم و اینکه ما چی میشیم.

پسری حالش بهتره و الان دیگه آبریزش بینی و سرفه داره. سرماخوردگی خودمم آخر هفته صفر میشه و انگار از اول دوباره شروع میشه!!! بیشتر از دو هفته هست که من مریضم ودیگه کلافه شدم. امروز برگشتم سر خونه اول و سرفه های خشک دوباره اومدسراغم!!!آخه مریضی هم نقدر طولانی میشه مگه؟! سر کار دیگه واقعاً خجالت می کشم یه جوری شده که بقیه نگاشون اینه که نمی شینی خونه حالت خب بشه بیای ویرس رو با خودت میاری ما هم بگیریم!!! اما خوب چه کنم خونه مندن من با وجود پسری استراحت نیست و باید به بچه داری بگذره. تازه با همه این اوصاف فردا هم باید بریم واکسن گند ماهگیش رو بزنیم. اه اه اه بدم میاد از واکسن

امروز وام رو می گیریم و حسابمون دیگه پول هست اما واقعاً با این تورم نمی دونم با این پول چی کار میشه کرد. واقعاً هیچی. ما تصمیم نداشتیم تعطیلات جایی بریم و می گفتیم امسال سرمایه گذاری کوچیکمون رو بکنیم، ولی خواهرینا تشویقمون کردن بریم استانبول که من گفتم خیلی سرده و تصمیم بر این شد به جاش بریم تفلیس. امیدوارم تا دو هفته دیگه حالمون خوب بشه که بهمون خوش بگذره. ضمناً پاس پسری هم تا هفته دیگه برسه.


متاسفانه پسری ما هم سرما خورد. دیروز تب داشت و پرستارش الکی می گفت بهش استا داده ولی نداده بود تا بعد از ظهر که خودم رسیدم خونه و سریع استا رو توی دهنش ریختم و با اینکه خیلی ناراحت شد چون خواب بود ولی تا قطره آخر مجبورش کردم بخوره. کم کم تبش اومد پایین و دو تایی خوابیدیم و بیدار که شدیم دوباره داغ بود و با اینکه اصلاً رضایت نمیداد ولی دوباره بهش استا دادم و خدا رو شکر بعد از اون دیگه تب نداشت و کل شب دمای بدنش عادی و خوب بود. منتها ساعت نزدیکای 4 بود که بیدار شد و استفراغ شدید کرد. از اونجایی که پتوش کثیف شد هیچ جوره راضی نمی شد با پتوی دیگه ای بخوابه. اینجوری شد که مجبور شدیم ساعت 4.5 صبح لباسشویی رو روشن کنیم!!! حدود 5.5 بود که پتوش آماده شد و دادیم بغلش و بچه بالاخره خوابید و ما هم ساعت 7 مجبور بودیم بریم سرکار.

الان بنده سر کار هستم و کل دیشب فقط 4 ساعت خوابیدم. ظهر هم باید بریم پسری رو ببریم برای پاسپورتش که شاید تعطیلات بتونیم بریم تفلیس و من نمیدونم واقعاً با این حالش میشه بردش یا نه. آخر هفته هم واکسن ماهگیشه و کلاً من دارم روانی میشم. یعنی من امروز با این خستگی مفرط و عذاب وجدان انتقال ویروس به پسری و کلافگی بی حالیش قسم خوردم که حتی حرف بچه دوم رو هم نزنم. انقدر سختیها داره که اصلاً نمی تونم درک کنم یه بار دیگه هم برگردم و این مسیر رو طی کنم. خدایا یادم نره ها این روزا.


سرما خوردم. بیش از هر چیزی هم گلوم درگیر شده انگار!!! آبریزش بینی هم امروز اضافه شده و دیشب بینیم کامل کیپ بود. آخر هفته به مراسم عزاداری فوت ناگهانی زندایی گذشت. هم خسته شدم هم اینکه فکر کنم ویروس از بقیه بهم منتقل شد. فقط امیدوارم پسری سرما نخوره. چند روز آخر هفته انقدر ازمون انرژی گرفت که واقعاً اگه بیشتر ادامه پیدا می کرد دیگه کم می آوردم. خدا برای هیچکس نخواد، بچه هاش بدون هیچ آمادگی ذهنی با مرگ یه دفعه ای مادر مهربونشون روبرو شدند و واقعاً هیچکس هنوزم بعد از یک هفته نمی تونه باور کنه.

همسری از دوشنبه رفته ماموریت و تا الان ندیدمش. در واقع دو روز با پسری تنها بودم. بچه خوبی بود البته توی خونه حوصله اش سر میره و هوس بیرون رفتن می کنه منتها من با این حالم اصلاً نتونستم این دو روز بیرون ببرمش و توی خونه سرش رو گرم کردم. بچه داری با حال مریض واقعاً سخته. دیگه امشب همسری میاد اما خیلی دیر وقت میرسه این شد که تصمیم گرفتم امشب رو برم خونه ماماینا و شب رو اونجا بمونیم و فردا همسری از سر کار بیاد پیشمون.

پسری دو روز قبل داشت بازی می کرد و یه دفعه اومد لبش رو گذاشت روی صورتم به حالت بوسیدن. توی اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن. چند باری شده وسط بازیش این کار رو می کنه و من رو غرق در مهربونی و لطافت جوجگیش می کنه و من در لحظه میگم خدایا من دیگه چی ازت بخوام همه لطفت ر در حقم تموم کردی.

به جز مامان و بابا هیچ کلمه ای رو هنوز نمی گه ولی تقریباً نود درصد حرفهای ما رو می فهمه حتی وقتی باباش به ترکی باهاش صحبت می کنه. دیروز قطره چش رو انداخته بود توی سطل آشغال و چند بار ازش پرسیدم مامان قطره چت کجاست و جواب نداد. ولی وقتی درش رو آوردم نشون دادم متوجه شد و رفت سمت سطل آشغال درشو باز کرد و نشون داد که توی سطل انداخته. متاسفانه رفلاکسش برگشته و بردیمش دکتر و بهش دارو میدیم. اون روز صبح سر کار میومدم که شیر خواست و خورد و شروع کرد راه رفتن که یه دفعه توی پذیرایی شیرش برگشت و روی پارکت کثیف شد. من توی آشپزخونه بودم که اومد با ایما و اشاره ازم دستمال خواست. بهش دادم و دنبالش رفتم دیدم نشست روی زمین و شروع کرد پارکت رو پاک کردن. یعنی توی لحظه مردم براش. چقدر این بچه همراه و مهربون و دوست داشتنی هست. خدایا شکرت. شکرت که این پسر خواستنی و مهربون به خانواده ما اضافه شده. خدایا خودت نگهدارش باش و کمک کن خوب بتونیم تربیتش کنیم.


خوب همه انرژیهای منفی رو توی پست قبلی ریختم تا خالی شم

خدایا مطمئنم یارو زنگ میزنه و این هفته اون خونه سرسبز شمال رو قولنامه می کنیم. خدایا تو کنارمون باش که همه چیز روون پیش بره و اشتبه نکنیم. خدایا کمک تو سرتاسر زندگی ما همیشه بوده و داشته های ما در کنا رتو معی پیدا کرده. خودت میدونی ب جز تو کسی رو نداریم. نذار گیر کنیم. کمارمون باش. ما روت حساب کردیم مثل همیشه. هیچکس رو نداریم پیشمون باش.


دلم میخواد منفی ننویسم، دلم میخواد مثبت بنویسم اما واقعاً نمیشه. لعنت به این مملکت، لعنت به این خاورمیانه، لعنت به این نفت، لعنت به این جهان سوم، لعنت به این بی ثباتی، لعنت به این سورپرایزهای ناگهانی و یه شبه. ما یه ماهه فقط وام رو گرفتیم و حتی قبل اومدن پول همه برنامه ریزیها رو کرده بودیم برای سرمایه گذاری و دو هفته هم بود همسری توی راه شمال برای پیدا کردن خونه درگیر بود و به آدمهای زیادی رو انداختیم و سپردیم و آخرش یه دفعه ای برداشتن بنزین رو گرون کردن لعنتیا و دیگه هیچکس فروشنده نیست. دو تا گزینه جدی داشتیم که با این گرونی سه برابری و یه دفعه ای بنزین پشیون شدن و چارچنگولی چسبیدن به ملکشون. خدا لعنت کنه این حکومت و دولت و ملا و تمدار و و اخلاسگر و آقازاده رو. خدا لعنت کنه که نمیذارید دو تا جوون بدون پشتوانه با کلی برنامه ریزی و بدو بدو به اهدافشون برسن، خدا لعنتتون کنه که همش به درهای بسته می خوریم خدا لعنت کنه شماها رو ازتون متنفرم. از اینکه نمی تونم حتی برای یه ماه آینده ام برنامه ریزی کنم متنفرم.

از این کشور آشغال و نفتش متنفرم، از این هوا و زمین و آب متنفرم، این چه بی عدالتی هست، این همه تلاش چرا نتیجه نداره، این همه دوییدن چرا به جایی نمی رسیم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهارت های سید مصطفی موسوی بصراوی نژاد